این چه وبلاگیه...
خجالت می کشم به خدا...
در پیته... اونم از نوع خفنش.
باید درشو تخته کنم...
آره همین کارو می کنم
تو که خیلی صبور بودی...چه طور طاقت نیاوردی که روزتو بهت تبریک بگم.
من یادم بود...
یعنی هر چی به تو مربوط بشه یادمه. خودتم می دونی.
دوباره روزت مبارک
دیگه لازم نیست بگم این چیه؟؟
خودت مهندسی ...ماشاالله
روزت مبارک
تنهایی میری مشهد برو.... اما به امام رضا بگو ما که از آهو کمتر نیستیم...
دخیل ببندبلکه حاجتمونو بگیریم...
دلم بدجوری تنگه. نمی دونم برا چی؟ شاید یاد روزای بی خیالیش افتاده. شایدم یاد...
دلم گرفتست... دلم عجیب گرفتست.
کاش زودتر تموم بشه همه ی اون چیزایی که وقتی بهشون فکر می کنم تکونم می دن.
کاش این لحظه هایی که سنگینیشون پشتمو خم کرده زود بگذره. اما...
کنار امن کجا کشتی شکسته کجا؟
کجا گریزم از اینجا به پای بسته کجا؟
خدا بسه دیگه. مگه نمی گن از مادر نسبت به بنده هات مهربونتری؟!! اگه مصلحتم نیست با اون باشم ببرم پیش خودت.
وگرنه... برای تو که یه چشم به هم زدنه. مگه نیست؟
دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شب تنگ
این شب تلخ عبوس
می فشارد به دلم پای درنگ
بی خود خودتو نکوب به در و دیوار نمی ذارم پیش همه رسوام کنی. تو دل منی... هر چند برای کس دیگه ای می تپی. تا مال منی
ساکت باش... مثل خودم.
دیرگاهی است که من در دل این شام سیاه
پشت این پنجره بیدارو خموش
مانده ام چشم به راه
همه چشم و همه گوش.
مست آن بانگ دلاویز که می آید نرم
محو آن اختر شب تاب که می سوزد گرم
مات این پرده شبگیر که می بازد رنگ....
کاش می تونستم بنویسم همه ی اون چیزی رو که تو دلمه.کاش می تونستم بنویسم با همین احساسی که الان دارم. کاش می شد احساس رو نوشت اما نمیشه شاید هم نمی تونم. همیشه یاد گرفتم ساکت باشم.
من یه درختم... وقتی نهال بودم سرما رو تحمل کردم اما سرما زده نشدم...
الان یه درختم...
من یه درختم نه یه علف هرز. اون قدر تو زمین ریشه دووندم که به این راحتیا خشک نمی شم.
من منتظرم منتظر اون روزی که ثمر بدم.
می دونم دور نیست...
اسم متنمو گذاشتم دل نوشته... اما نشد... نشد که بنویسمش. من ننوشتم اما قول بده که بخونی.
قول بده...
ماهی شده بود باورش تور اگه بندازن سرش
عروس ماهیا میشه شاه ماهی میشه همسرش
طفلکی باورش نبود تور اگه بندازن سرش
نگاه گرم ماهیگیر میشه نگاه آخرش
خیلی بی معرفت شدی....
اصلا یادت نیست که من به خاطر تو وبلاگ زدم. وگرنه منو چه به این کارا...
نمی یای یه سر بزنی بهش. مهم نیست عزیزم.
خدا رو شکر می کنم هنوز خودمو فراموش نکردی.
دوست دارم
نامه یک دانشمند ریاضیدان به معشوقه اش
عزیز جفا کار , به بطلمیوس سوگند که نیروی عشقت کسر عمرم را معکوس نموده و به خرمن هستیم آتش زده است. انگار عمر من تابع وفای توست. قامت رعنایم از هجرت منحنی شده و تیر عشقت همچون برداری که موازی آرزوهایم تغییر مکان داده باشد شلجمی قلبم را ناقص ساخته است. شبهای فراق که با حرکتی تناوبی تکرار می شوندچنان نحیفم ساخته اند که هر گاه به مزدوج خویش در آینه می نگرم خیال می کنم از زیر رادیکال بیرونم آورده اند. در دایره عشقت اسیرم و مرکزی نمی یابم که آنی فارغ از خیال تو معادله n مجهولی زندگیم را حل کنم.
دوش فیثاغورث را به خواب دیدم که از وجود سرگشته ام مشتق می گرفت. خدا خدا می کردم که ریشه ای نیابد تا همیشه سیری صعودی به سوی تو پیدا کنم. ناگهان خیال کردم که تابع نیستم و چون این سخن با وی در میان نهادم فرجه لبهایش به مسطحه 90 درجه از هم به خنده ای جنون آمیز گشوده گشت و گفت: ای حیران وادی سینوس عشق مگر ندانی که پرانتز وجودت بستگی مستقیم به تغییرات دل معشوق دارد؟ از بی خبری خویش معذرت خواسته و از حضرتش بخشایش طلبیدم.
هر شب چون بر سطح مستوی بستر پلکهایم به هم مماس می شوند و حدی به بینهایت می یابم تو را می بینم
که با زیبایی ونوس به توان n به سویم می آیی و به سویم میل داری و زمانی که شکل بعلاوه پیدا می کنم و دستهایم را برای در آغوش کشیدنت از هم می گشایم در می یابم که منحنی های آرزوی من و وصال تو نقطه برخوردی ندارند. آنگاه که بر محور تانژانت نا امیدی سرگردانم حامل عشقت برایم مبداء امید است و زمانی که از کسینوس های بی وفاییت فاکتور می گیرم از گوشه کروشه رخسارت چشمکی دلفریب به وفایی مجهول و ممتنع نویدم می دهی. آه ! دلدار بی وفا زمانی که ابسیلن های وعده های تو را در بینهایت های امیدم ضرب می کنم و از بی وفایی وجفاهای به تعداد نامحدودت انتگرال می گیرم باز هم خوشحال هستم چون حدی دارد و باقیمانده هنوز مثبت است.بنابراین به خودم حق می دهم این امید را داشته باشم که روزی فرا می رسد که من با فشاری برابر p در آغوشت بفشارم و بوسه ای به شدت H از سطح شیب دار رخسارت برگیرم. لابد از مرور مجموع این آرزوها بیضی چهره ات با خنده ای تمسخر آمیز به دایره می گراید و می گویی: تصور تحقق این آرزوها همچون تصور وجود بینهایت برای سینوس است و شب چنین خیالی را صبحی از امید انتظار نمی کشد ولی اگر می دانستی که من دریایی از اشک به حدود آسمانها و به عمق دریاها برای دوران فراقت مهیا کرده ام چنین خیالی نمی کردی.
آه ! دلدارم زمانی که در می یابم صورت کسر وصالت صفر خواهد شد و امید من برابر هیچ قطره های اشک با تصاعدی هندسی بر انحنای گونه ام نزول می کند و عقربه آمپرسنج قلبم برای گذشتن از درجه 100 به نوسان در می آید. اما امیدوارم که جدول جفایت غلط باشد چرا که پارامتر دل هوسبازت همیشه ثابت نیست. اما افسوس حتی با حساب احتمالات هم امید وصلت از محالات است و در افق اندیشه هایت اصلا اثری از وفا وجود ندارد.
راستی اگر این حرفها باب طبعت نیست و در کسر علاقه ات صدق نمی کند اجازه بده سخن از چیزهای دیگر به زبان آورم ولی این را هم بدان که در هر حال جفاکاری چرا که زمانی که قدرت خیالم با هزار بدبختی بین مقادیر امید و وصال علامت مساوی یا حداقل تقریب می زند با عشوه ای عاشق کش مخالفش می سازی .
آه ! نکند مهرت را در دل من به تنزیل گذاشته ای و خود هر لحظه به حساب بهره هایش می رسی؟ اگر این افکار را داری بهتر است بدانی که قلب من سرمایه ای از مهر و محبت به حجم میلیونها متر مکعب برایت تهیه دیده و تمام دل من بدون حتی یک ابسیلن کم و بیش در اختیار توست. هر زمانی که دلم و دستم برای رقم زدن سینوس به جنبش در می آید آرزو می کنم که به جای u , i بگذارم و درخشندگی خورشید بامداد امیدهایم را در وجود آن سه حرف پیدا کنم ( sin علامت اختصاری سینوس و sun به معنای خورشید فقط در حرف وسط اختلاف دارند.)
عزیزم بیا و بیش از این با نوک گونیای هجر به وجودم آسیب مرسان و از دایره سرگردانی به هذلولی امید انتقالم ده که اقلا مجانبی به نجات داشته باشم.
شاید ندانی که هر قدر زاویه جفایت گشوده تر گردد کسینوس شادی من نیز سیری نزولی به سوی صفر پیدا می کند. دیگر بیش از این به فرمول وجودت دست نمی برم ولی امیدوارم که طالس بزرگ دل سنگت را نسبت به من نرم نماید و بیش از این محتاجم نسازد که در لگاریتم اندیشه به دنبال اندازه تقریبی وفایت بگردم . در انتظار طلوع صبح امید و آرزوها . خدا حافظ
شاد باشید ...
نمی دانم تو را چه بنامم؟ ...
X یا Y ؟...
اما همین قدر می دانم که سینوس زاویه لبانت با کسینوس زاویه چشمانت برابر است...
همان طور که باکمان ابرویت مرا در مثلث قلب خود احاطه کرده ای من برای انتقاد از تو جذر خواهم گرفت که قضیه عشق تنها از را دو ضلع و زاویه بین ما حل می شود...
اما بدان که قاضی این قضیه کسی جز فیثاغورس نیست.اگر بتوانم روزی فیثاغورس را پیدا کنم از راه دو معادله دو مجهولی با هم کنار آمده...
اما بدان اگر از دنیای من بگریزی بالاخره تو را از راه رادیکال عشق ملاقات خواهم کرد...
و این را هم باز بدان که اگر به عشق پاک من پاسخ مثبت ندهی خودم را در مجموعه اعداد حقیقی گم خواهم کرد...
نمی دانم تو را چه بنامم؟ ..
X یا Y ؟...
...؟